لحظه ها عریانند...

نه تو می مانی٬

نه اندوه٬

و نه هیچ یک از مردم این آبادی!

 

به حباب نگران لب یک رود قسم٬

و به کوتاهی آن  لحظه شادی٬ که گذشت٬

                                                                         غصه هم خواهد رفت...

                                                    آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند.

لحظه ها عریانند٬

          به تن لحظه خود٬ جامه اندوه مپوشان        هرگز٬ هرگز...

ما نوميد نمي شويم...

دوست عزیزم کامران این شعر از سيد علي صالحي رو برام فرستاده که من هم بدون توضیحی اینجا میارمش فقط حیفم اومد حسن ختامش رو  های لایت نکنم. 

پیشاپیش سال نو به همه عزیزان مبارک

 

سال به سال/ هر سال/ يک سين ساده /از سفره هفت سين ما کم مي شود،

چرا...؟ / پريا مي پرسد،

پريا دختر يکي از کارگران همين خطً واحد است.



سال به سال / هر سال / هزار مشق دشوار / بر شب تکليف و ترانه ما تحميل مي شود،

چرا...؟ / چرا نمي گذارند/ کسي در امتحان دشوار نان و سرپناه و سايه / قبول شود؟

پريا مي پرسد،

پريا دختر يکي از کارگران نيشکر تلخاب است.



سال به سال / هر سال

...

(بگذار سخن بگويم،) / واژه ها بي وثيقه آزاد نمي شوند،/ اين کيفرخواست تباني با ترانه زندگي ست؟

پريا نمي پرسد / من مي گويم،/ پدر من هم / يکي از کارگران خسته همين جهان بود.



سال به سال / هر سال / صحبت از نفت و چراغ و سپيده دم است / صحبت از سفره گشودنً صبح است / صحبت از علاقه عجيبي / به اسم عدالت است،

اما پرده ها تاريک / پدرها خسته / سفره ها خالي،



سال به سال / هر سال

...

(بگذار سخن بگويم) / بگذار هر چه مي خواهد ببارد / ببارد از سنگ، از سياهي، از سکوت، / ما نوميد نمي شويم / ما همچنان

سفره بي سين خانواده خود را / با الفباي تمامٍ عيار عشق مي آراييم،

اين را من نمي گويم

مادران ما مي گويند،